يزيد بن سليط گويد: هنگاميكه موسى بن جعفر عليه السلام وصيت مى فرمود (ده تن را)
گواه گرفت : 1 ابراهيم بن محمد جعفرى 2- اسحاق بن محمد جعفرى 3- اسحاق بن جعفر
بن محمد 4 جعفر بن صالح 5 معاويه جعفرى 6 يحيى بن حسين بن زيدى بن على 7 سعد
بن عمران انصارى 8 محمد بن حارث انصارى 9 يزيد بن سليط انصارى 10 محمد بن
جعفر بن سعد اسلمى كه نويسنده وصيت نامه
اول بود. ايشان را گواه گرفت بر اينكه :
او گواهى مى دهد كه شايسته پرستشى جز خداى يكتاى بى انباز نيست و اينكه محمد بنده
و فرستاده اوست و اينكه روز قيامت بدون شك آمدنى است و اينكه خدا هر كه را در گور
است زنده ميكند و اينكه زنده شدن پس از مردن حق است و وعده خدا حق است و حساب حق است و
داورى حق است و ايستادن در برابر خدا حق است و آنچه روح الامين
(جبرئيل ) نازل كرده حق است . بر اين عقيده زندگى كردم و بر اين مى ميرم و بر اين از
گور بر مى خيزم انشاء الله .
و نيز ايشانرا گواه گرفت كه اين وصيتنامه بخط خود من است كه وصيت جدم اميرالمؤ منين
على ابن ابيطالب عليه السلام و محمد بن على (امام باقرعليه السلام را حرف بحرف
استنساخ كرده ام ، و وصيت جعفر بن محمد هم مانند اينست . همانا من بعلى وصيت ميكنم و
پسران ديگرم را همراه او ميسازم بشرط اينكه او بخواهد و آنها را شايسته تشخيص دهد و
دوست داشته باشد كه تثبيتشان كند و اگر نخواست و دوست داشت كه خارجشان كند، اختيار
با اوست ، و با وجود ايشان اختيارى ندارند.
و نيز وصيت نمودم باو و به پسرانم : ابراهيم و عباس و قاسم و
اسماعيل و احمد، سرپرستى موقوفات و اموال و بردگان و كودكانم را كه بازماندگان
منند و نيز ام احمد را، ولى سرپرستى زنانم با على است نه با آنها و توليت ثلث
موقوفه پدرم و ثلث خودم نيز تنها با او است كه در هر راه خواهد بمصرف رساند و
نسبت بآنها حق صاحب مال را نسبت بمالش دارد، اگر خواهد بفروشد يا ببخشد يا واگذار
كند يا بكسانيكه نام بردم يا ديگر اينكه نام نبردم صدقه دهد، اختيار با او است . او
بجاى من است در اين وصيت نسبت بمال و اهل و فرزندانم ، و اگر بخواهد برادرانش را كه
در نوشته ام نام بردم ثابت بدارد، و اگر نخواهد اختيار دارد كه خارجشان كند، بر او
سرزنشى نيست و كسى حق رد كردن او را ندارد. و اگر دريافت كه
حال آنها نسبت به زمانيكه من از ايشان جدا مى شوم تغيير كرد (مانند عروض جنون وسفه و
خيانت ) حق دارد ايشان را تحت سرپرستى خود در آورد. و اگر يكى از آنها بخواهد خواهر
خود را بشوهر دهد، جز باجازه و فرمان او حق ندارد. زيرا او بامر ازدواج فاميلش آشناتر
است .
و هر سلطان يا هر شخصى از مردم كه از او جلوگيرى كند، يا او را نسبت بآنچه در اين
مكتوب ذكر نمودم ، يا نسبت به اشخاصى كه نام بردم (از زنان و كودكان ) مانع شود، از
خدا و رسولش بيزارى جسته و خدا و رسولش نيز از او بيزار باشند، و لعنت و خشم خدا و
لعنت لاعنان و ملائكه مقربين و پيغمبران و مرسلين و تمام مؤ منين بر او باد. و هيچيك از
سلاطين حق ندارد او را از كارى باز دارد، من از او داد خواهى و بستانكارى ندارم و براى
هيچيك از فرزندانم نزد او مالى نيست و هر چه گويد درست است . اگر كم كند او خود بهتر
داند و اگر زياد كند، او همچنان راستگوست و مقصود من از وارد كردن فرزندانى را كه در
وصيت وارد كردم ، تنها از نظر احترام بنام و تكريم آنها بود.
و كنيزانى كه از من اولاد دارند، آنهائيكه در منزل خود بمانند و با حجاب باشند، اگر او
بخواهد آنچه در زندگى من داشتند بآنها بدهد، و هر كدام از آنها كه شوهر كند، ديگر حق
ندارد بحرمسراى من باز گردد، مگر در صورتيكه على راءى ديگرى دهد، و دخترانم نيز
همچنانند، و جز براءى و مشورت او نه هيچ برادر و نه مادرى و نه هيچ سلطان و نه هيچ
عموئى حق دارد دخترانم را شوهر دهد، اگر اين كار را بكنند با خدا و رسولش مخالفت
كرده و با سلطنت خدائى جنگيده اند، على بازدواج
فاميل خويش بيناتر است ، اگر خواهد بشوهر دهد ميدهد، و اگر خواهد ترك كند، ترك
ميكند، من بآن زنها همچنانكه در مكتوبم نوشته ام ، وصيت كرده ام و خدا را بر آنها گواه
گرفته ام و على و ام احمد هم گواهند.
و هيچ كس را نرسد كه وصيت مرا بر خلاف آنچه ذكر كردم و نام بردم ظاهر سازد و منتشر
كند، هر كه بدى كند بر خود كرده و هر كه نيكى كند بخود كرده است ، پروردگارت
ببندگان ستمگر نيست و درود خدا بر محمد و خاندانش باد، هيچ سلطان و شخص ديگرى حق
ندارد، اين وصيتنامه را كه پائينش را مهر كرده ام پاره كند، كسيكه چنين كند، لعنت و خشم
خدا و لعنت لاعنان و ملائكه مقربين و جمعيت پيغمبران و مؤ منان از مسلمين بر او باد و تنها
على حق دارد وصيت مرا بگشايد. (سپس در جاى امضا نوشت ) نوشت و مهر كرد ابو ابراهيم
(موسى بن جعفر عليه السلام ) و گواهان و صلى اللّه عليه و آله .
ابوالحكم گويد: عبداللّه بن آدم جعفرى از يزيد بن سليط چنين روايت كند كه : ابو عمران
طلحى قاضى مدينه بود، چون موسى بن جعفر عليه السلام درگذشت ، برادران امام هشتم
، او را بدادگاه طلحى كشانيدند. عباس بن موسى (بن جعفر) گفت : خدا اصلاحت كند و خير
رسانت سازد، همانا در پائين اين وصيتنامه گنج و گوهريست (يعنى جمله ايست كه براى ما
سود بسيارى دارد) و اين برادر ميخواهد از ما پنهان كند و خودش تنها از آن استفاده كند و
پدر ما هم خدايش رحمت كند همه چيز را باو واگذار كرده و ما را بى چيز گذاشته است و
اگر من خوددارى نميكردم ، در برابر همه مردم بتو خبر مهمى ميگفتم (شايد مقصودش
موضوع امامت و جانشينى آنحضرت بوده است ).
چون او چنين گفت : ابراهيم بن محمد بر او حمله كرد و گفت : اگر آن را بگوئى ما از تو
نپذيريم و تصدقت نكنيم و تو نزد ما سرزنش شده و منفور خواهى بود، ما ترا در كودكى
و بزرگيت بدروغ شناخته ايم و پدرت ترا بهتر ميشناخت ، اى كاش تو خيرى ميداشتى ،
همانا پدرت بظاهر و باطن تو شناساتر بود، او ترا بر نگهدارى دو دانه خرما امين
نمى دانست . سپس عمويش اسحاق بن جعفر به او حمله كرد و دو طرف جامه اش را گرفت و
گفت : تو هم كم خرد و هم ناتوان و هم نادانى ، اين هم روى كارى كه ديروز كردى باشد
(معلوم مى شود كه قبلا هم كار زشتى از او صادر شده است ) و حضار ديگر هم اسحاق را
كمك كردند.
قاضى بعلى (بن موسى الرضاعليه السلام ) گفت : بر خيز اى ابوالحسن : همان لعنتى
كه امروز از جانب پدرت بمن رسيد، مرا بس است . (يعنى لعنتى كه در وصيتنامه نوشته
بود يا بجرم احضار من شما را) پدرت بتو اختيارات وسيعى داده ، نه بخدا، پسر را
هيچكس بهتر از پدر نشناسد، بخدا كه پدر تو نزد ما نه سبك مغز بود و نه سست راءى .
عباس بقاضى گفت : خدايت اصلاح كند، آن مهر را بردار و نوشته زيرش را بخوان ،
ابو عمران قاضى گفت : نه ، من بر نميدارم ، همان لعنتى كه امروز از پدرت بمن رسيد،
مرا بس است . عباس گفت : من آن مهر را بر ميگيرم ، قاضى گفت : تو خوددانى ، عباس مهر
را برداشت . ديدند در آن نوشته است ، خارج كردن برادران از وصيت و پا برجا گذاشتن
على بتنهائى و داخل ساختن آنها را تحت سرپرستى على چه بخواهند و يا نخواهند و خارج
نمودن ايشانرا از تصرف در موقوفه و غير موقوفه . پس باز كردن عباس وصيت نامه
را موجب بلا و رسوائى و خوارى برادران و خير و فضيلت على (بن موسى عليه السلام )
گشت .
و هم در آن وصيتنامه كه عباس مهرش را بر گرفت نام اين گواهان در زيرش نوشته
بود: 1 ابراهيم بن محمد 2 اسحاق بن جعفر 3 جعفر بن صالح 4 سعيد بن عمران . و
چون در مجلس قاضى ادعا كردند كه اين زن ، ام احمد نيست ، روى او را گشودند و پرده اش
را برداشتند و شناختند كه خود اوست . آنهنگام ام احمد گفت : بخدا كه آقايم (موسى بن
جعفر عليه السلام ) بمن فرمود: در آينده ترا بزور ميگيرند و بمجالس ميكشند، اسحاق
بن جعفر باو پرخاش كرد و گفت : ساكت كن كه زنان بسستى و ناتوانى منسوبند، گمان
ندارم آن حضرت در اين باره چيزى فرموده باشد.
سپس على (امام هشتم ) عليه السلام بعباس رو كرد و فرمود: برادرم ! من ميدانم كه غرامتها
و بدهكاريهائيكه داريد، شما را باين كار وا داشته است ، سعيد (بن عمران )! برو و هر
چه بدهكارى دارند تعيين كن و از طرف آنها از
مال من بپرداز. نه بخدا كه من تا زمانيكه روى زمين راه روم از همراهى و احسان بشما دست
برنميدارم . شما هر سخنى داريد بگوئيد. عباس گفت : هر چه بما دهى از زيادى
اموال خود ماست و آنچه ما از تو طلبكاريم ، بيشتر از اينهاست . حضرت فرمود: هر چه
خواهيد بگوئيد، آبروى من آبروى شماست (هدف من هدف شماست ) اگر خوشرفتارى كنيد
بنفع خود شما نزد خدا محفوظست .
و اگر بدرفتارى كنيد، خدا آمرزنده و مهربانست ، بخدا كه شما ميدانيد من اين زمان
فرزند و وارثى جز شما ندارم و اگر از امواليكه شما گمان ميكنيد، چيزى نگهدارم و
ذخيره كنم ، از آن شماست و بشما بازميگردد، بخدا از وقتيكه پدر شما رضى اللّه عنه
((2)) وفات كرده است ، مالى بدست نياورده ام ، جز اينكه در موارديكه خبر داريد
بمصرف رسانيده ام . عباس بر جست و گفت : بخدا كه چنين نيست ، خدا براى تو مزيت و
اختيارى بر ما قرار نداده است ، ولى حقيقت اينستكه پدر ما بر ما حسد برد و چيزى را
خواست كه خدا نه براى او و نه براى تو روا دانسته بود و خودت هم ميدانى ، من صفوان
بن يحيى فروشنده پارچه هاى صابرى را در كوفه ميشناسم (صابرى پارچه نازكى
بوده كه در سابور فارس ميبافته اند و صفوان
وكيل امام هشتم و امام نهم عليه السلام بوده است و گويا
وكيل امام هفتم هم بوده است ) اگر زنده ماندم گلوى او را ميگيرم و ترا هم با او.
على (بن موسى ) عليه السلام فرمود: لا حول ولاقوه الاباللّه العلى العظيم ، همانا اى
برادرانم ! خدا ميداند كه من مشتاق دلخوشى شمايم ، خدايا! اگر تو ميدانى كه من صلاح
ايشانرا ميخواهم و نسبت بآنها خوشرفتار و پيوند ساز و مهربانم ، در هر شب و روز مرا
براى كارهاى ايشان يارى كن و جزاى خيرم بده و اگر قصد ديگرى دارم ، تو هر پنهانى
را ميدانى ، مرا چنانچه سزاوارم جزا بده ، اگر قصد بدى دارم جزاى بد و اگر قصد
خيرى دارم جزاى خيرم ده ، خدايا ايشانرا اصلاح كن و كارهايشانرا اصلاح كن ، و شيطانرا
از ما و آنها دور كن ، و آنها را بر اطاعتت يارى و بهدايتت موفق دار، همانا اى برادر! من
خوشحالى شما را شائقم و بصلاح شما كوشايم ، و خدا نسبت بآنچه ميگويم مورد اعتماد
است .
عباس گفت : من زبان ترا خوب ميشناسم ، براى
بيل تو نزد ما گلى نيست (يعنى حناى تو نزد ما رنگى ندارد) و با اين سخن از يكديگر
جدا شدند و صلى اللّه عليه و آله .