عبدالله بن ابراهيم گويد: (باجماعتى ) نزد خديجه دختر عمر بن على بن حسين بن على
بن ابيطالب عليهم السلام رفتيم تا او را به وفات پسر دخترش تسليت گوئيم ، در
حضور او موسى بن عبدالله بن حسن را ديديم كه در گوشه اى نزديك زنان نشسته بود،
ما به آنها تسليت گفتيم و متوجه موسى شديم ، موسى به دختر ابى يشكر كه نوحه
خوان بود گفت : بخوان ، او چنين خواند: بشمار
رسول خدا را و پس از وى شير خدا حمزه و در مرتبه سوم عباس (برادر حمزه ) را و بشمار
على نيكوكار و بشمار جعفر و عقيل را بعد از او كه همه رئيس بودند.
موسى به او گفت : احسنت : مرا به طرف آوردى ، بيشتر بخوان ، او هم
دنبال كرد و گفت :
پيشواى پرهيزگاران محمد از خاندان ماست و حمزة و جعفر پاك از خاندان ماست
على پسر عم و داماد پيغمبر از خاندان ماست او پهلوان پيغمبر و امام مطهر است
ما نزد خديجه بوديم تا شب نزديك شد، سپس خديجه گفت : من از عمويم محمد بن على
صلوات الله عليه شنيدم كه مى فرمود:
((همانا زن در ماتم و مصيبت نوحه گر مى خواهد
كه اشكش جارى شود، و براى زن شايسته نيست كه سخن زشت و بيهوده (دروغى نسبت به
ميت يا شكايتى از قضا خدا) گويد، پس چون شب فرا رسيد ملائكه را با نوحه خود آزار
مى دهد
)) ما از نزدش بيرون آمديم و باز فردا صبح رفتيم و مذاكره جدا كردن منزلش را
از خانه امام جعفر صادق عليه السلام به ميان آورديم .
راوى گويد: آن خانه دارالسرقة (خانه دزدى ) ناميده مى شد، خديجه گفت : اين موضوع و
مهدى ما اختيار كرد مقصودش از مهدى محمد بن عبدالله بن حسن (نوه امام مجتبى عليه السلام )
بود و با اين كلمه با او شوخى مى كرد زيرا محمد بن عبدالله ادعاء مهدويت مى نمود، و
ممكن است موسى گفته باشد اين خانه سرقت است ، زيرا كه محمد بن عبدالله در آنجا غصب
خلافت و ادعاء مهدويت كرد) موسى ابن عبدالله گفت : به خدا من اكنون خبرى شگفت براى
شما نقل مى كنم .
چون پدرم رحمه اللّه شروع كرد كه براى محمد بن عبداللّه بن حسن (نوه امام حسن عليه
السلام ) بيعت گيرد و تصميم گرفت كه دوستانش را به بيند، گفت : من فكر ميكنم تا
جعفر بن محمد (امام ششم ) عليهما السلام را نه بينم اين كار درست نشود، پس براه و (از
كثرت ضعف و سالخوردگى ) بمن تكيه داشت ، من هم همراه او رفتم تا بامام صادق عليه
السلام رسيديم و در خارج منزل باو برخورديم كه آهنگ مسجد داشت ، پدرم او را نگه داشت
و با او بسخن پرداخت ، امام صادق عليه السلام فرمود: ميان راه جاى اين سخن نيست ،
يكديگر را ملاقات مى كنيم انشاءاللّه ، پدرم شادمان برگشت (زيرا گمان كرد، آن
حضرت مخالف نيست ) پدرم صبر كرد تا فردا يا روز بعد شد، باز هم نزد آنحضرت
رفتيم ، پدرم شروع بسخن كرد، و از جمله سخنانش اين بود: قربانت ، تو ميدانى كه من
سنم از شما زيادتر است و در ميان فاميلت هم از شما
بزرگسال تر هست ولى خداى عزوجل بشما فضيلتى ارزانى داشته كه براى هيچيك از
فاميلت نيست و من بواسطه اعتمادى كه بنيكو كارى شما دارم خدمتت رسيدم ، و بدان
قربانت گردم اگر شما از من بپذيرى ، هيچيك از اصحابت از من عقب نشينى نكنند و حتى دو
نفر قرشى يا غير قرشى با من مخالفت نورزند.
امام صادق عليه السلام فرمود: تو مطيع تر از مرا مى توانى پيدا كنى و به من نيازى
ندارى . به خدا كه تو ميدانى من آهنگ رفتن بيابان مى كنم و يا تصميم آن را مى گيرم
(ولى به واسطه ضعف و ناتوانى ) سنگينى مى كنم و به تاءخير مى اندازم و نيز قصد
رفتن حج مى كنم و جز با خستگى و رنج و سختى به آن نمى رسم . به فكر ديگران
باش و از آنها بخواه و به ايشان مگو كه نزد من آمده ئى ، پدرم گفت ، گردن مردم به
سوى شما دراز است ، اگر شما از من بپذيرى هيچكس عقب نشينى نمى كند، و شما هم از جنگ
كردن و ناراحت شدن معافى .
موسى گويد: ناگهان جماعتى از مردم وارد شدند و سخن ما را قطع كردند، پدرم گفت :
قربانت چه مى فرمائى ؟ امام فرمود: يكديگر را ملاقات خواهيم كرد انشاء الله ، پدرم
گفت : همانطور است كه من مى خواهم ؟ فرمود: همانطور است كه تو مى خواهى انشاء الله
با در نظر گرفتن اصلاح و خير خواهى براى تو.
پدرم به خانه برگشت و كس نزد محمد (نوه امام حسن عليه السلام ) فرستاد كه در كوه
اشقر جهينه
((6)) بود و از مدينه تا آنجا دو شب راه بود و او را مژده داد كه بحاجت
و مطلوبش رسيده است ، و پس از سه روز باز گشت من و پدرم رفتيم و در خانه حضرت
ايستاديم ، در صورتيكه هر گاه مى آمديم از ما جلوگيرى نمى شد و فرستاده (ئيكه رفت
براى ما اجازه ورود بگيرد) دير آمد، سپس به ما اجازه داد، ما خدمتش رسيديم ، من گوشه
اطاق نشستم . و پدرم نزديك حضرت رفت و سرش را بوسيد و گفت :
قربانت گردم بار ديگر اميدوار و آرزومند خدمتت رسيدم ، اميد و آرزويم گسترده و بسيار
است ، اميدوارم بحاجت خود نائل آيم ، امام صادق عليه السلام به او فرمود: من ترا به خدا
پناه مى دهم از اينكه متعرض اين كار شوى كه صبح و شام در فكر آن هستى ، و مى ترسم
كه اين اقدام ، شرى به تو رساند، گفتگوى آنها ادامه پيدا كرد و سخن به جائى رسيد
كه پدرم نمى خواست ، و از جمله سخنان پدرم اين بود كه بچه جهت حسين به امامت
سزاوارتر از حسن شد؟ (چرا امامت به فرزندان حسين رسيد و به فرزندان حسن نرسيد؟)
امام صادق عليه السلام فرمود: خدا رحمت كند حسن را و رحمت كند حسين را،براى چه اين
سخن به ميان آوردى ؟ پدرم گفت زيرا اگر حسين عليه السلام عدالت مى ورزيد، سزاوار
بود امامت را در بزرگترين فرزند امام حسن عليه السلام قرار دهد. امام صادق عليه
السلام فرمود: همانا خداى تبارك و تعالى كه به محمد صلى اللّه عليه و آله وحى
فرستاد، بخواست خود وحى فرستاد و با هيچكس از مخلوقش مشورت نكرد، و محمد صلى
اللّه عليه و آله على عليه السلام را به آنچه خواست دستور داد و او هم چنانچه دستور
داشت عمل كرد، ما درباره على نگوئيم ، جز همان بزرگداشت و تصديقى را كه
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرموده است ، اگر حسين دستور مى داشت كه به
بزرگسال تر وصيت كند يا آنكه امامت را ميان فرزندان خود و امام حسن
نقل و انتقال دهد عمل مى كرد، او نزد ما متهم نيست كه امامت را براى خود ذخيره كرده باشد، در
صورتيكه او مى رفت و امامت را مى گذاشت او به آنچه ماءمور بود، رفتار كرد، و او (از
طرف مادرت ) جد تو
((7)) و (از طرف پدرت ) عموى تست اگر نسبت به او خوب
گوئى ، چقدر براى تو شايسته است ، و اگر زشت گوئى خدا ترا بيامرزد، پس عمو!
سخن مرا بشنو و اطاعت كن ، به خدائيكه جز او شايسته پرستشى نيست ، من نصيحت و خير
خواهى را از تو باز نداشتم ، چگونه (باز دارم در صورتيكه تو پسر عمو و بزرگتر
فاميل منى ؟!) ولى ترا نمى بينم كه عمل كنى
(حال تو چگونه باشد، در صورتيكه ترا عمل كننده نبينم )، و امر خدا هم برگشت ندارد.
پدرم در اينجا خوشحال شد (زيرا از جمله اخير حضرت فهميد كه خدا به آنها پيشرفتى
مى دهد، اگر چه به عقيده امام صادق نابجا و
باطل شد) امام صادق عليه السلام (چون خوشحالى نابجاى او را ديد) به او فرمود: به
خدا تو ميدانى كه او (يعنى محمد پسر تو كه مدعى امامت و در مقام خروج است ) همان لوچ
چشم موى پيشانى برگشته ، سياه رنگى است كه در ته سليگاه سده اءشجع
((8))
كشته مى شود (گويا خبرى غيبى باين مضمون از پيغمبر يا امامان سابق صادر شده بود
كه خود عبدالله هم آنرا مى دانست ) پدرم گفت : او آن نيست . به خدا سوگند كه او در
برابر يك روز (ظلم بنى اميه و بنى عباس ) يك روز مى جنگد و در برابر يكساعت ، يك
ساعت و در برابر يك سال ، يكسال ، و به خونخواهى تمام فرزندان ابيطالب قيام مى
كند.
امام صادق عليه السلام به او فرمود: خدا ترا بيامرزد، چقدر مى ترسم كه اين (مصراع )
بيت بر رفيق ما (پسر تو) منطبق شود.
منتك نفسك فى الخلاء ضلالا
((نفست در خلوت به تو وعده هاى دروغ و
محال داده
))
نه به خدا، او بيشتر از چهار ديوار مدينه را به دست نمى آورد، و هر چه تلاش كند و خود
را به مشقت افكند، دامنه فعاليتش بطائف نرسد، اين مطلب ناچار واقع شود، از خدا بترس
و بر خود و برادرانت رحم كن ، به خدا من او را نامباركترين نطفه ئى مى دانم كه صلب
مردان بزهدان زنان ريخته است (زيرا به ناحق ادعاء امامت كرد و موجب كشته شدن و حبس و
ذلت فاميل و امام زمانش گرديد) به خدا كه او در ميان خانه هاى سده اشجع كشته مى شود،
گويا اكنون او را برهنه و روى خاك افتاده مى بينم كه خشتى ميان دو پايش هست ، و اين
جوان هم هرچه بشنود سودش ندهد موسى بن عبدالله گويد: مقصودش من بودم او هم همراهش
خروج كند وشكست خورد و رفيقش (محمد) كشته شود، سپس موسى برود و با پرچم ديگرى
خروج كند و سپهبد آن (ابراهيم كه به خون خواهى برادرش محمد قيام كند) كشته شود و
لشكرش پراكنده شود، اگر (اين پسر يعنى موسى ) از من بپذيرد، بايد در آنجا از بنى
عباس امان خواهد، تا خدا فرج دهد و به تحقيق من مى دانم كه اين امر عاقبت ندارد و تو هم
مى دانى و ما هم مى دانيم كه پسر چشم لوچ سياه رنگ موى پيشانى بر گشته تو، در ته
رودخانه سده اءشجع در ميانه خانه ها كشته خواهد شد.
پدرم برخاست و مى گفت : بلكه خدا ما را از تو بى نياز مى كند و تو هم (چون دولت ما
را ببينى ). خودت از اين عقيده بر مى گردى يا آنكه خدا ترا بر مى گرداند با ديگران
، و از اين سخنان مقصودى ندارى جز اينكه ديگران را از ما بگردانى و تو وسيله
سرپيچى آنها شوى ، امام صادق عليه السلام فرمود: خدا ميداند كه من جز خير خواهى و
هدايت ترا نمى خواهم و من جز كوشش در اين راه تكليفى ندارم .
پدرم برخاست و از شدت خشم جامه اش بزمين مى كشيد، امام صادق عليه السلام خود را
به او رسانيد و فرمود به تو خبر دهم كه من از عمويت كه دائى تو هم هست (يعنى امام
چهارم عليه السلام كه هم دائى عبدالله است به واسطه اينكه فاطمه دختر امام حسين عليه
السلام مادر اوست و هم پسر عموى او، كه به واسطه احترامش او را عمو خوانده است ) شنيدم
مى فرمود: تو و پسران پدرت كشته مى شويد، اگر از من مى پذيرى و عقيده دارى كه
بنحو احسن دفاع كنى ، بكن ، به خدائيكه جز او شايان پرستشى نيست و او به پنهان و
آشكار داناست و رحمان و رحيم است و بزرگوار و برتر از خلق خود است ، من دوست دارم
همه فرزندان و عزيزترين آنها و عزيزترين خانواده ام را قربانت كنم ، و نزد من چيزى
با تو برابر نيست ، خيال مكن كه من با تو دوروئى كردم .
پدرم متاءسف و خشمگين از نزدش خارج شد، سپس حدود بيست شب گذشت كه ماءمورين ابى
جعفر (منصور خليفه عباسى ) آمدند و پدر و عموهايم : سليمان بن حسن و حسن بن حسن و
ابراهيم بن حسن ، و داود بن حسن و على بن حسن و سليمان بن داود بن حسن و على بن
ابراهيم بن حسن بن جعفر بن حسن و طباطباء ابراهيم بن
اسماعيل بن حسن و عبدالله بن داود را گرفتند و به زنجيز بستند و بر محملهاى بى
فرش و روپوش نشانيدند و ايشانرا در نمازگاه عمومى نگه داشتند تا مردم سرزنششان
كنند، ولى مردم بحال آنها رقت كرده و از سرزنش خوددارى كردند، سپس آنها را بردند و
جلو در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه وآله نگه داشتند.
عبدالله بن ابراهيم جعفرى گويد: خديجه دختر عمر بن على به ما گفت : چون آنها را جلو
در مسجد كه باب جبرئيلش گويند نگه داشتند، امام صادق عليه السلام پيدا شد و (از
شدت غضب ) همه عبايش روى زمين بود، آنگاه از در مسجد بيرون آمد و سه مرتبه فرمود:
خدا شما را لعنت كند، اى گروه انصار. شما براى چنين كارى با پيغمبر معاهده و بيعت
نكرديد، (چرا با اولادش چنين رفتار مى كنيد؟) همانا به خدا من آزمند بودم (و از نصيحت
كوتاهى نكردم ) ولى مغلوب شدم ، قضاى خدا بازگشت ندارد، سپس حركت كرد و يكتاى
نعلينش را بپا كرد و ديگرى در دستش بود و تمام دنباله عبايش را به زمين مى كشيد و به
خانه خود رفت و بيست شب تب كرد و شب و روز گريه مى كرد كه ما نسبت به او نگران
شديم (كه مبادا جان سپارد) اين بود گفتار خديجه .