جعفرى گويد: موسى بن عبدالله بن حسن نقل كرد كه چون محملهاى ايشان پيدا شد امام
صادق عليه السلام از مسجد برخاست و به جانب محملى كه عبدالله بن حسن در آن بود،
برفت تا با او سخن گويد، ولى به شدت از او جلوگيرى كرد و پاسبانى به او حمله
كرد و او را كنار زد و گفت : از اين مرد دور شو، همانا خدا ترا و ديگران را كارگزارى
كند، سپس ايشان را به كوچه ها بردند و امام صادق عليه السلام به منزلش برگشت و
هنوز به بقيع نرسيده بودند كه آن پاسبان ببلاى سختى گرفتار شد، يعنى شترش
به او لگدى زد كه رانش خرد شد و همانجا در گذشت . آنها را بردند و ما مدتى بوديم
تا محمد بن عبدالله بن حسن آمد و خبر داد كه ابو جعفر پدر و عموهاى او را كشت ، غير از
حسن بن جعفر و طباطبا و على بن ابراهيم و سليمان بن داود و داوود بن حسن و عبدالله بن
داود.
در اين هنگام محمد بن عبدالله ظهور كرد و مردم را به بيعت خود دعوت نمود و من سومين
كسى از بيعت كنندگانش بودم ، مردم اجتماع كردند (مردم را گرد آورد، مردم عهد و پيمان
بستند) و هيچ يك از قريش و انصار و عرب با او مخالفت نكرد.
موسى گويد: محمد با عيسى بن زيد (بن على بن الحسين ) كه مورد اعتماد و رئيس
لشكرش بود مشورت كرد كه براى بيعت دنبال بزرگان قومش فرستد. عيسى بن زيد
گفت : آنها را با نرمى خواندن سود ندارد، زيرا نمى پذيرند، جز اينكه بر ايشان سخت
گيرى . آنها را به من واگذار. محمد گفت : تو هر كس از آنها را كه خواهى متوجهش شو.
عيسى گفت : نزد رئيس و بزرگ آنها يعنى جعفر بن محمد عليه السلام فرست زيرا اگر
تو با او سخت گيرى كنى ، همه مى فهمند كه با آنها همان رفتار خواهى كرد كه با امام
صادق عليه السلام كردى .
موسى گويد: چيزى نگذشت كه امام صادق عليه السلام را آوردند و در برابرش نگه
داشتند، عيسى بن زيد به او گفت : اءسلم تسلم ((تسليم شو تا سالم بمانى )) امام
صادق عليه السلام فرمود: مگر تو بعد از محمد صلى اللّه عليه و آله پيغمبرى تازه
ئى آورده ئى ؟ (محمد صلى اللّه عليه و آله در نامه هاى خود بسلاطين كفار مى نوشت
اءسلم تسلم ) محمد گفت : نه ، بلكه مقصود اين است كه : بيعت كن تا جان و
مال و فرزندانت در امان باشد و به جنگ كردن هم تكليف ندارى ، امام صادق عليه السلام
فرمود: من توانائى جنگ و كشتار ندارم و به پدرت دستور دادم و او را از بلائيكه به او
احاطه كرده بر حذر داشتم ولى حذر در برابر قدر سودى نبخشد، پسر برادرم ! بفكر
استفاده از جوانها باش و پيروان را واگذار. محمد گفت : سن و من و تو خيلى نزديك بهم
است .
امام صادق عليه السلام فرمود، من در مقام مبارزه با تو نيستم و نيامده ام تا نسبت به
كاريكه در آن مشغولى بر تو پيشى گيرم . محمد گفت : نه به خدا، ناچار بايد بيعت
كنى ، امام صادق عليه السلام فرمود برادر زاده ! من
حال باز خواست و جنگ ندارم ، همانا من مى خواهم به بيابان روم ، ناتوانى مرا باز ميدارد
و بر من سنگينى مى كند تا آنكه بارها خانواده ام در آن باره به من تذكر مى دهند ولى
تنها ناتوانى مرا از رفتن باز مى دارد، ترا به خدا و خويشاوندى ميان ما كه مبادا از ما
رو بگردانى و ما بدست تو بدبخت و گرفتار شويم . محمد گفت : اى ابا عبدالله ! به
خدا ابوالدوانيق يعنى ابو جعفر منصور در گذشت . امام صادق عليه السلام السلام
فرمود: از مردن او با من چكار دارى ؟ گفت مى خواهم بسبب تو زينت و آبرو پيدا كنم ،
فرمود: بدانچه مى خواهى راهى نيست ، نه به خدا الوالدوانيق نمرده است ، مگر اينكه
مقصودت از مردن بخواب رفتن باشد. محمد گفت : به خدا كه خواه يا نا خواه بايد بيعت
كنى و در بيعتت ستوده نباشى ، حضرت بشدت امتناع ورزيد، و محمد دستور داد امام را به
زندان برند. عيسى بن زيد گفت : اگر امروز كه زندان خرابست و قفلى ندارد، او را به
زندان اندازيم ، مى ترسيم از آنجا فرار كند، امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود: لا
حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم عقيده دارى مرا زندان كنى ؟ گفت : آرى ، به حق آن
خدائيكه محمد صلى اللّه عليه و آله را به نبوت گرامى داشت بزندانت افكنم و بر تو
سخت گيرم . سپس عيسى بن زيد گفت : او را در پستو خانه زندان كنيد، همانجائيكه اكنون
طويله اسبان است (خانه ريطه دختر عبدالله است ).
امام صادق عليه السلام فرمود: همانا به خدا من مى گويم و تصديقم خواهند كرد (من
عواقب وخيم اين تصميم شما را تذكر مى دهم و چون مردم صدق گفتار مرا ديدند، ناچار
تصديقم مى كنند) عيسى بن زيد گفت اگر بگوئى دهنت را خرد مى كنم . امام صادق عليه
السلام فرمود: همانا بخدا اى موى پيشانى برگشته ! اى چشم سبز! گويا من مى بينم
كه تو براى خود سوراخى ميجوئى كه در آن در آئى ، و تو در روز جنگ
قابل ذكر نيستى ، (لياقت سربازى هم ندارى ) من نسبت بتو عقيده دارم كه هر گاه از پشت
سرت صدائى بلند شود، مانند شتر مرغ رمنده پرواز مى كنى ، محمد با شدت و خشونت
به عيسى دستور داد: او را زندان كن و بر او سخت بگير و خشونت كن ،
امام صادق عليه السلام فرمود: همانا به خدا گويا مى بينم ترا كه از سده اشجع خارج
شده و بسوى رودخانه ميروى و سوارى نشان دار كه نيزه كوچكى نيمى سفيد و نيمى سياه
در دست دارد و بر اسب قرمز پيشانى سفيدى سوار است بر تو حمله كرده و با نيزه به
تو زده ولى كارگر نشده است و تو بينى اسب او را ضربت زده و بخاكش انداخته ئى ، و
مرد ديگرى كه گيسوان بافته اش از زير خودش بيرون آمده و سبيلش كلفت است از كوچه
هاى آل ابى عمار دئليان بر تو حمله كرده و او
قاتل تو باشد: خدا استخوان پوسيده او را هم نيامرزد (يعنى او را هرگز نيامرزد).
محمد گفت : اى اباعبداللّه ! حساب كردى ولى بخطا رفتى ، سپس سراقى بن سلخ حوت
بطرف امام حمله برد و بپشت حضرت كوبيد تا بزندانش انداخت و
اموال او و اموال خويشانش را كه با محمد همكارى نكرده بودند، به غارت بردند. سپس
اسماعيل بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب كه پيرمردى سالخورده و ناتوان بود و يك
چشم و دو پايش را از دست داده بود و او را بدوش مى كشيدند حاضر كردند، و محمد از او
بيعت خواست ، اسماعيل گفت : برادر زاده ! من پيرى سالخورده و ناتوانم و به احسان و
يارى شما نيازمندترم ، محمد گفت : ناچار بايد بيعت كنى ،
اسماعيل گفت : از بيعت من چه سود ميبرى ؟ بخدا كه اگر نام مرا در بيعت كنندگانت
بنويسى جاى نام يك مرد را تنگ ميكنم ، گفت : ناچارى كه بيعت كنى و نسبت باو سخنان
درشت گفت . اسماعيل باو گفت : جعفر بن محمد را نزد من دعوت كن ، شايد با يكديگر بيعت
كنيم ، محمد امام صادق عليه السلام را طلب كرد،
اسماعيل بحضرت عرضكرد: قربانت گردم ، اگر صلاح ميدانى كه حقيقت را براى او
بيان كنى بيان كن ، شايد خدا شر او را از ما باز گيرد. فرمود: تصميم گرفته ام با او
سخن نگويم ، درباره من هر نظرى دارد اجرا كند.
اسماعيل به امام صادق عليه السلام عرضكرد: ترا بخدا آيا يادت مى آيد روزيكه من خدمت
پدرت محمد ابن على عليه السلام آمدم و دو حله زرد پوشيده بودم ، پدرت بمن نگاهى
طولانى كرد و گريست ، من عرضكردم : چرا گريه كردى ؟ فرمود: گريه ام براى
اينستكه ترا در پيرى بيهوده مى كشند، و دو بز هم در خون تو شاخ نمى زنند (كسى از
تو خونخواهى نمى كند يا خون تو بواسطه سالخوردگيت بسيار كم است ) عرضكردم :
كى چنين ميشود؟ فرمود: زمانيكه ترا به باطلى دعوت كنند و تو سرباز زنى ، همان زمان
كه ببينى چشم لوچ نامبارك فاميلش را كه گردن فرازى كند و از خاندان امام حسن عليه
السلام باشد، بر منبر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله بالا رود و مردم را بجانب خود
خواند، و نامى را كه از او نيست (مانند مهدى ، صاحب نفس زكيه ) بخود بندد. پس تو در آن
هنگام هر پيمانى دارى انجام ده (با ايمان و ميثاقت تجديد عهد كن ) و وصيت را بنويس ،
زيرا همان روز يا فردايش كشته ميشوى (اين ترديد اگر از امام باشد جهتش اينستكه مردم
نسبت باو غلو نكنند و بدانستن علم غيبش معتقد نشوند).
امام صادق عليه السلام باو فرمود: آرى ، (يادم مى آيد) به پروردگار كعبه . اين مرد
(محمد بن عبداللّه ) جز اندكى از ماه رمضان را روزه نگيرد، ترا بخدا مى سپارم ، اى
ابوالحسن ، خدا در مصيبت بما اءجر بزرگ دهد و از بازماندگانت نيكو نيابد و
سرپرستى كند و انالله و انا اليه راجعون ((ما از آن خدائيم و بسوى او باز ميگرديم
)) سپس اسماعيل را بدوش كشيدند و امام صادق عليه السلام را بزندان باز گشت دادند.
بخدا هنوز شب نيامده بود كه پسران برادرش يعنى پسران معاوية بن عبداللّه بن جعفر
بر او در آمدند و او را لگد مال كردند تا كشتند و محمد بن عبداللّه كس فرستاد و امام
جعفر عليه السلام را رها كرد، سپس بوديم تا ماه رمضان فرا رسيد، بما خبر دادند كه
عيسى بن موسى (برادر زاده منصور) خروج كرده و رهسپار مدينه است .
محمد بن عبداللّه (بجنگ عيسى ) پيش آمد و يزيد بن معاوية بن عبداللّه بن جعفر سر
لشكرش بود و سرلشكر عيسى بن موسى ، اولاد حسن بن زيد بن حسن بن حسن و قاسم و
محمد بن زيد و على و ابراهيم فرزندان حسن بن زيد بودند، يزيد بن معاويه شكست خورد
و عيسى بن موسى وارد مدينه گشت و جنگ در مدينه در گرفت ، سپس عيسى به كوه ذباب
فرود آمد و لشكر سياه پوشان از پشت سر بر ما در آمدند، محمد هم با اصحابش بيرون
آمد تا آنها را به بازار رسانيد و خودش رفت ، سپس
بدنبال آنها برگشت تا بمسجد خوامين (پوست خام فروشان ) رسيد، آنجا را ميدانى خالى
از سياه پوش (لشكر بنى عباس ) و سفيد پوش (لشكر محمد) ديد، جلوتر رفت تا به
شعب فزاره رسيد، سپس وارد قبيله هذيل شد و از آنجا بجانب اءشجع رفت . در آنجا همان
سواريكه امام صادق عليه السلام فرموده بود، از كوچه
هذيل در آمد و از پشت سر بر او حمله كرد، او را نيزه زد ولى كارگر نيفتاد، محمد باو حمله
كرد و بينى اسبش را با شمشير بزد، سوار ديگر باره باو نيزه زد و در زرهش فرو
برد، محمد بجانب او برگشت و او را ضربت زد و مجروحش ساخت محمد از آن سوار تعقيب
ميكرد و او را ضربت ميزد كه حميد بن قحطيه از كوچه عماريين بر او حمله كرد و نيزه اش
را در تن او فرو برد، ولى چون نيزه اش شكست ، محمد بر حميد حمله كرد، حميد هم با آهن
ته نيزه شكسته اش بر او زد و روى خاكش انداخت ، سپس از اسب فرود آمد و او را ضربت
ميزد تا مجروحش كرد و بكشت و سرش را بر گرفت ، و لشكر عيسى از هر سو بمدينه
در آمد و آنرا تصرف كرد، و ما جلاى وطن كرديم و در شهر ما پراكنده شديم .
موسى بن عبداللّه گويد: من رهسپار شدم تا بابراهيم بن عبداللّه رسيدم ، ديدم عيسى بن
زيد نزد او پنهان شده است ، من او را از تدبير بدش خبر دادم و همراه او بيرون آمديم تا
او هم كشته شد خدايش رحمت كندسپس با برادر زاده ام اءشتر، عبداللّه بن محمد بن عبداللّه
بن حسن براه افتادم تا او هم در سند كشته شد و من آواره و گريزان برگشتم ، در
حاليكه به هيچ شهرى جا نداشتم ، چون روى زمين بر من تنگ آمد و ترس بر من غلبه
كرد، بياد فرمايش امام صادق عليه السلام افتادم .
نزد مهدى عباسى (كه در ذيحجه سال 158 خليفه شد) رفتم ، زمانيكه او بحج رفته و در
سايه ديوار كعبه براى مردم خطبه مى خواند، بدون اينكه مرا بشناسد، از پاى منبر
برخاستم و گفتم : يا اميرالمؤ منين ، اگر ترا بخير خواهى كه مى دانم رهنمائى كنم ،
بمن امان ميدهى ؟ گفت : آرى . آن خيرخواهى چيست ؟ گفتم : موسى بن عبداللّه بن حسن را
بتو نشان مى دهم ، گفت : آرى تو در امانى ، گفتم : بمن مدركى بده كه خاطرم جمع
باشد، از او عهود و پيمانها (مانند امضا و شاهد و قسم ) گرفتم و از خود اطمينان يافتم ،
سپس گفتم : خود من موسى بن عبداللّه ام ، گفت : بنابراين گرامى هستى و بتو عطا ميشود،
گفتم : مرا بيكى از خويشان و فاميلت بسپار تا نزد خودت عهده دار زندگى من باشد،
گفت : هر كه را خواهى انتخاب كن ، گفتم : عمويت عباس بن محمد باشد، عباس گفت : من بتو
احتياجى ندارم ، گفتم ولى من بتو احتياج دارم ، از تو ميخواهم بحق اميرالمؤ منين كه مرا
بپذيرى ، او خواه ناخواه مرا پذيرفت .
مهدى بمن گفت : كى ترا ميشناسد؟ در آنجا بيشتر رفقاى ما اطرافش بودند من گفتم : اين
حسن بن زيد است كه مرا مى شناسد و اين موسى بن جعفر است كه مرا مى شناسد، و اين
حسن بن عبداللّه بن عباس است كه مرا مى شناسد، همه گفتند: آرى يا اميرالمؤ منين ، (با
آنكه مدتى است او را نديده ايم ) گويا هيچ از نظر ما پنهان نگشته است ، سپس من بمهدى
گفتم : يا اميرالمؤ منين همانا اين پيش آمد را پدر اين مرد بمن خبر داد و بموسى بن جعفر
اشاره كردم .
موسى بن عبداللّه گويد: در آنجا دروغى هم بامام جعفر صادق عليه السلام بستم و گفتم
: و بمن امر كرد كه بتو سلام برسانم و فرمود: او پيشواى عدالت و سخاوتست ، مهدى
دستور داد پنجهزار دينار بموسى بن جعفر تقديم كنند، آنحضرت دو هزار دينارش را بمن
داد و به تمام اصحابش صله بخشيد و با من (با آنكه نصايح پدرش را نشنيده بودم )
خوب صله رحم كرد. (نتيجه نقل اين داستان مفصل اينكه ) هر گاه نام فرزندان محمد بن
على بن الحسين عليهم السلام برده شد: بگوئيد: درود خدا و فرشتگان و حاملين عرش و
كاتبين كرام بر آنها باد و امام صادق عليه السلام را از ميان آنها بپاكيزه ترين درود
اختصاص دهيد، و خدا موسى ابن جعفر را از جانب من جزاى خير دهد، زيرا بخدا كه من بعد از
خدا بنده ايشانم .
|