۲۲۱ – ادامه ماجرای براورده شدن سه درخواست زائری که بعدها خادم شد بخش دوم
بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ماجرا ؛ آغاز فصل سوم چندماه گذشت مشغول کار بودم درخانه کوچک وقدیمی همراه پدر و مادر و خواهر و برادر زندگی شادی داشتیم پدرمادرم گفتندوقتشه دامادبشی گفتم پدرجان کمی صبرکنید پدرگفت چراصبرکنیم یکی ازاین اطاقهاکه صقفش چوبی است از شما باخانمت زندگی کن ماخوشحال می شویم خداوندارحم الراحمین است […]
۲۲۱ – ادامه ماجرای براورده شدن سه درخواست زائری که بعدها خادم شد بخش دوم Read More »